پارسا این روزا پسر بابا شده....
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شدوعالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه عاشقی و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
قبلا هم پارسایی با بابا مرتضی می رفت دانشگاه ،اما این موضوع از شنبه همین هفته شدت گرفت،جریان
از این قرار بود که ما مهمون عزیزی داشتیم و قرار بود که تمام روز با اون باشم،بخاطر همین مسئله پارسا با
بابا رفت دانشگاه ومنم کمی نگران بودم که بابا رو اذیت کنه،یه روز رفتن پارسا به دانشگاه همانا وصبح زود بلند
شدن واماده شدن برا رفتن به دانشگاه همانا،کار به جایی رسید که بعضی روزا هم که بابا صبح زود نمیخواست
بره دانشگاه،مجبور می شد به خاطر پارسایی بره...
اونجا حسابی با دانشجوهای بابا رفیق صمیمی شده بود وهمه رو به اسم کوچیک صدا میکرد،حتی دختر خانما
رو........
باهاشون قرار ناهار میذاشت و....
هر روز غروب برمی گشت با کلی عکس وفیلم دو نفره وگروهی....حیف که بابایی اجازه نمیده که عکسا رو
بذارم....
حالا موندیم چه جوری دانشگاه رفتن رو از سرش بندازیم....
حالا جالب اینکه پارسایی بر خلاف بچه های دیگه که آرزوی دکتر ومهندس شدن رو دارن ،میگه من فقط میخوام
فوتبالیست بشم،.....