دلنوشته های بابایی
از اون دنیا به اون دنیا
اون دنیای اول ,دنیای تخیلات پر از هیجان من است واون دنیای دوم یک کیسه
در شکم مامان عزیزت ک تو در آن هستی...
بهتر بود این هیجان ها را قبل از تولدت برایت می فرستادم,یعنی می نوشتم.
دقیقا یک شب قبل از تولدت بود (جمعه شب,2آذر 86) ک سراسیمه من ومامانی رفتیم
بیمارستان پیامبران,بسیار نگران تکان نخوردنت بودیم ,یک شب سرد با اندکی نم باران...
.
البته به لطف خدا با یک کیک وکلوچه و آبمیوه دوباره شروع به ورجه وورجه کردن کردی. خانم
پرستارمی گفت:چون قند مامانی کم شده,بالطبع تکان های تو هم کمتر شده.چند قدمی من ومامانی تا
رسیدن به ماشین با هم قدم زدیم که خیلی قدمهامان پر از عشق ومحبت بود, هر چند من بدون کاپشن
بودم چون کاپشنم رو داده بودم به تو ومامانی اما گرمی وجودتان (تو ومامانی) گرمم می کرد..
بعدها,یعنی بعد از تولدت,من ومامانی چندین بار آن شب ونگرانیهایمان را یادآوری کردیم وشد خاطره
شیرین.
دنیای تو پراز راز ورمز است ونمیدانم تو اون دنیای اول چه حال وروزی داشتی وچه کار می کردی.(ساعت
1بامداد5بهمن 86).
این هم عکس اون دنیات......