هر چی زندگی جلوتر میره قبلی ها خاطره میشن....
پارسای من ،تازه فهمیده خاطره چیه؟و به قول خودش:زندگی هر چه جلوتر میره ، قبلی ها خاطره میشن،
اما مامانی سالهای ساله که متوجه شده که ،اتفاقات خوب تو زندگی خاطره ست واتفاقات بد ،یه تجربه
خوب.
و اما خاطرات نوروز من وبابا وپارسای عزیزمون.....
من وبابا وپارسایی هر جوری بود ،٢٣اسفند کلاسا رو فرمالیته کردیم وصبح بیست وچهارم راه افتادیم به
سمت شیراز، شب رسیدیم شیراز.
باباحاجی که از صبح هر نیم ساعت یبار بهمون زنگ میزد،حسابی منتظرمونده بود،کلی از ما پذیرایی کرد
(البته فقط وسایل پذیرایی رو آماده کرده بود،چون باباحاجی عادت نداره از کسی پذیرایی کنه وهمیشه باید
ازش پذیرایی بشه،چه مهمون باشه،چه صاحب خونه)
شام مهمون دایی روح ا... بودیم وبعدش خسته وکوفته خوابیدیم اما مگه سگ باباحاجی گذاشت بخوابیم،
فردا صبح هم بعد از صبحونه راه افتادیم به سمت گناوه.
گناوه اوقات خوشی رو داشتیم، برامون مثل یه روز بود،پارسایی با دختر خاله ها و دختر عمو ها و دختر
دایی ها حسابی بهش خوش میگذشت وصد البته با پسرای عمو وعمه ها،.
موقع برگشتن دایی بهروزینا و بابا حاجی حسن همرامون بودند، هوای شیراز به قول پارسا واقعا دل انگیز
بود،هوای بارونی،شکوفه های درختا، هوارو اونقدر لطیف کرده بود،که بی اختیار به پارسا گفتم: بهشت
همین جاست.
کوچه باغ های معروف شیراز، که قدم زدن توش رو با بابایی وپارسا تجربه کردیم حسابی لذت بخش
بود و ما رو به یاد دوران خوش گذشته انداخت.
مسیر شیراز تا تهرون رو هم با جاده های خیس همسفر شدیم وبرگشتیم به آشیانمون.