parsaparsa، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

پارسا مهربونه بابا ومامان و داداش پرهام

کمی عکس(1 تا 11 ماهگی)

     پارسا   توپولی   مامانی     نی نی مامانی با لباس ببعی که مامان معصومه از مکه آورده                    پارسا   عشق بابابزرگ های داداش      پارسای رنگارنگ                                                                  ...
20 شهريور 1391

دلنوشته های بابایی

از اون دنیا به اون دنیا اون دنیای اول ,دنیای تخیلات پر از هیجان من است واون دنیای دوم یک کیسه در شکم مامان عزیزت ک تو در آن هستی... بهتر بود این هیجان ها را قبل از تولدت برایت می فرستادم,یعنی می نوشتم. دقیقا یک شب قبل از تولدت بود (جمعه شب,2آذر 86) ک سراسیمه من ومامانی رفتیم بیمارستان پیامبران,بسیار نگران تکان نخوردنت بودیم ,یک شب سرد با اندکی نم باران... . البته به لطف خدا با یک کیک وکلوچه و آبمیوه دوباره شروع به ورجه وورجه کردن کردی . خانم  پرستارمی گفت:چون قند مامانی کم شده,بالطبع تکان های تو هم کمتر شده.چند قدمی من ومامانی تا رسیدن به ماشین با هم قدم زدیم که خیلی قدمهامان پر از عشق ومحبت بود,&nbs...
18 شهريور 1391

دلنوشته های بابایی

    ساعت ٤٠/٨ روز چهارم آذر ماه سال ١٣٨٦ در بیمارستان ایرانشهر تهران پارسای عزیز به دنیا آمد.زیباترین لحظات زندگی, که به وضوح وجود و حضور مستمر عشق را احساس می کردم و می دانستم دوست داشتن را.   وقتی که پرستار تولد پارسا جان را به ما خبر داد, گریه ام گرفته بود, واقعا لحظات زیبایی بود وفکر نمی کردم اینقدر بی تاب دیدن پارسای عزیز بشوم باز هم مثل همیشه این مامان عزیزت بود که زودتر از من تو را دید و برای اینکه حسابی از من جلوتر باشه,در دوست داشتن تو,همان دقایق اولیه تو را در آغوش گرفت و شیره ی جان به تو نوشاند آنقدر حرف زدن از تو و دوست داشتن تو برایم لذت بخش است که گاهی اوقات احساس می کنم تنها خیال پردا...
18 شهريور 1391

و اما پارسای من

 سلام پسر گلم   پسر نازم الان چهارسال وهشت ماهه هستی ;  عزیز دلم  تو این چهار سال من  وبابا مرتضی برات نوشتیم  نوشتیم ونوشتیم واین نوشتنها هنوز ادامه داره وخواهد داشت تا زمانی که من وبابا تو این دنیا باشیم. الان که من وبابایی درسامون کمی سبکتر شده وشیطنت هات کمتر شده برات یه وبلاگ درست کردیم که دنیای کودکی عزیز دلمون رو به تصویر بکشیم ...
8 شهريور 1391