parsaparsa، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پارسا مهربونه بابا ومامان و داداش پرهام

پارسا بدون کفش به دانشگاه می رود

   روز دفاع مامانی از پایان نامه اش ,اینقدر بابایی ومامانی استرس داشتند واینقدر کار سرشون ریخته بود  که نگو و نپرس, مامانی تند تند وسایل پذیرایی رو که از قبل آماده کرده بود ,رو برای بردن به دانشگاه  بسته بندی میکرد,بابایی هم کارای power ponit مامان رو اشکال گیری می کرد,خاله زهره هم که برا ی کمک آومده بود, به توپارسای مامان ناهار میدادولباسات رو آماده میکرد.... یباره مامان نگاش به ساعت افتاد,ای داد بیداد  که داره دیر میشه. همگی تندتند آماده شدیم و راه افتادیم وخدا رو شکر به موقع به دانشگاه رسیدیم, وهمه کارای لازم رو برای شروع جلسه آماده کردیم, تاره مامانی میخواست یه نفس راحت بکشه  و ببین پار...
27 مهر 1391

پارسا ایرانگرد کوچولو

ایران بزرگ زیر قدمهای کوچک پارسای من  پارسای من تا سن 4 سالگی تقریبا تمام ایران رو گشته,اون هم چندین بار ,با هسفرهای دوست داشتنی ومهربان,که وجودشان یکی از بزرگترین نعمتهای زندگی من وبابایی وبالطبع پارساست. خاطرات به یاد ماندنی سفرهای شمال با عمو ظهراب مهربون وخاله طاهره دوست داشتنی وددی زهرا وداداش حسین با نمک یکی از فصل های شیرین وطولانی زندگی پارسای من هست,آرزو میکنم تا همیشه ادامه داشته باشه و هر سال بتونیم تکرارش کنیم.   پارسا  سفیر پایتخت در ساحل خلیج, پارسا جاده های طولانی تهران تا بندر های جنوبی رو بار ها وبارها پیموده (همه عکس ها رو برای پسرم توی وبلاگش میذارم)     ...
26 مهر 1391

دینا آمد

٢٠ مهر ماه 1387 دینای بهروز ولیلا آمد،آمدی تا بهروز عزیز دردونه مادر ,پدر شود.   خوش آمدی دینا جان پارسای من با دینای بهروز خیلی خاطره داره چه دعوا هایی و چه دوستی هایی این هم عکس دینای بهروز                   ...
26 مهر 1391

باز هم دلنوشته های بابایی

      سلام, (43 دقبقه بامداد 29 بهمن 86) باز هم مامانی برنده شد,تقریبا 26 روز تو ومامانی در کنار هم هستید,بدون حضور من(پیش مامان معصومه).البته مامان حضورمن را شاید بیشتر از تو حس کند وواقعا با من زندگی کند,خیلی دلم گرفت وقتی مامانی گفت: نگاههای تو دنبال چهره ایی همیشه  آشناست. پسر عزیزم واقعا دلم برات تنگ شده ,شازی جانم حضور تو رنگ دیگری دارد,دلم براتون تنگ شده.دوستتان دارم.      ٥روز مانده به 3 ماهگی تو.روز 85 ام از عمر تو.سنگینترین برف وبیشترین سرمای عمر ما در همین 85 روز اتفاق افتاد.دقیقا یکی از سردترین شب های تهران در این پنجاه سال اخیر بود که تو اولین بازدید وشب نشینی خودت را...
6 مهر 1391

خاطره های کوچک بابایی

                                  کمی خاطره پنج روزه بودی که زردی گرفتی,البته شدید نبود,باعمو ظهراب ودایی بهروز دستگاه رادیوتراپی گرفتیم , تقریبا 4روز زیر دستگاه بودی,الان اون روزها که یادم میاد,دلم کباب میشه, برای بیتابیهات زیر گرمای اون لامپ هابا چشم بند آبی رنگ.کوچولوی عریرم قربانت شوم,باز هم به لطف خدا,زردیت خوب شد, مجبور شدیم 4 بار ازت خون بگیریم,غیر قابل تحمل ترین لحظات عمر ,فرو رفتن سوزن توبدنت بود.    ماه هشتم بارداری مامان بود,که خیلی ناراحت شد ومن...
6 مهر 1391

اولین سفر پارسای من (30 روزگی)

                                                                                              دقیقا 4 دی بود,سی روزگی تو, که برای پیشواز مامان معصومه(سفر مکه مامان معصومه)به شهرمامانی وبابایی رف...
6 مهر 1391

باز هم دلنوشته های بابایی

باز هم اون دنیا ٥٧دقیقه بامداد دوشنبه ٢٩ بهمن ٨٦ اون دنیا,دنیایی است که حضور تو آنرا ساخته است.حضور تو ما را به دنیای دیگری برده است,البته  چیزهایست که مانع ماندن مادر اون دنیا می شوند ومرتب ما را از اون دنیا بیرون می کشد.در  واقع,لحظاتی ک باران نیست وبرف نمی بارد,یعنی وقتی که ما,قلبمان سفید نیست,از دنیایی که تو به ما  هدیه داده ایی,بیرونیم. حضور تو,عشق ودوست داشتن را بیشترمعنی می کند,رنگ لحظات باتو قشنگ است. برای ما باتو بودن,در همه شرایط ,لذت بخش است من دلم براتون تنگ شده است,واقعا دلم براتون تنگ شده است.خدا حافظ شما باشد. وقتی تو می خندی و در عالم خودت هستی مامانی میگه که داری با فرشته ها گپ میزنی. فرش...
28 شهريور 1391

بابایی میگه اون دنیای منی

اون دنیا,جایی است که ما به آن راه نداریم,فقط برای لحظات اندکی,اگر باران ببارد. جایی است که تو را همیشه به آنجا راه میدهند ورفتن تو به اون دنیا ساده است,زندگی با فرشته ها خوش به حال تو پسر عزیزم کودکیت را گم نکن,همواره اندیشه های کودکانه وفکرهای معصومانه داشته باش.از کودکیت, از پاکیت,از صداقتت و راستگویت فاصله نگیر.الان هیچ چیز تو دروغ نیست ,سر تاپای تو معصومیت وپاکی است از این همه پاکی تا آخر عمر فاصله نگیر. ...
28 شهريور 1391