parsaparsa، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پارسا مهربونه بابا ومامان و داداش پرهام

عشق اسطرلاب اسرار خداست..

         دوستت دارم پریشان،شانه میخواهی چه کار؟          دام بگذاری اسیرم،دانه میخواهی چه کار؟       تا ابد دور تو میگردم،بسوزان،عشق کن.                   مردم از بس شهر را گشتم،یکی عاقل نبود،       راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟           مثل من آواره شو،از چار دیواری در آ.       در دل من قصر داری،خانه میخواهی چه کار؟   ...
19 بهمن 1392

زمانی برای عاشقی

  ما یاد گرفتیم وقتی زمانه به دستمون لیمو ترش داد از اون شربت شیرین درست کنیم...   هوای دود گرفته واسف بار تهرون لیمو ترش ترش ترشی بود که دامنگیر ما شد وما ازش شربتی   ساختیم که چه شیرین بود و زمانی برای عاشقی ساختیم و دوباره عاشق شدیم.              پارسای یخ زده (روستای تاریخی کندلوس)          تا خدا هست و بابا هست نباید از سرما ترسید.   هیچرود (روستای دلگشا)    دیگه در به در دنبالش نگشتیم ...آنقدر زیاد بود که لمسش میکردیم ....آرامش را .... پارسا ونذری های آسمونی:   هر شب بین ساعت 10...
10 آذر 1392

تولد من عالی عالی عالی.....بود(2)

         مامان: نمیشه تولد چند سال رو پشت سر هم گرفت .مثلا فردا شب تولد 7 سالگی روبگیریم.    خیلی زبلی پارسایی.......                 دعوای بچگانه سر کادوموتوری                 وخداحافظ پارسای مهربون.    همه عکسا رو خود پارسا انتخاب کردو گفت: مامان میشه بنویسی تولد پارسا بهترین تولد دنیا.     آره پسرم میشه نوشت: خداحافظ بهترین تولد دنیا.....           پارسا ومهتاب کوچولو در حال وارسی کادو ها ...
11 آبان 1392

تولد من عالی عالی عالی......بود(1)

   تولد پارسا به روایت تصویر                          پارسا در حال نوشتن کارت دعوتی           پارسا ومهتاب کوچولو در حال درست کردن ژله               دوستای پارسا:دینا.کیانا .کیارش.مهتاب .علی سونیا امیرحسین .صدرا .کیانا.بردیا.آراد.آ                      آرمین.امیررضا.یاسین......                            &...
11 آبان 1392

مامان ن ن.... قیامت تو تقوید هست؟؟؟؟

مامان کی قیامت میشه؟ مامان فیامت صبحه یا شب ؟ مامان از کجا می فهمیم قیامته ؟ مامان تو تلویزیون میگن که قیامته؟ مامان ؟ مامان ؟ مامان؟ داستان از پاییز ٩١ شروع شد ؟ از وفتی که بابا حاجی امین از پیش ما رفت ... غمگین بود و ذهن کنجکاوش ما رو عاصی کرده بود ... محال بود که شبی سراغ بابا حاجی رو نگیره ...من وبابا مرتضی داشتیم کم کم نگران میشدیم  که یکی از همکارای بابا کتابی رو بهمون معرفی کرد( فلسفه برای کودک ونوجوان) ... اولین کاری که کردیم این بود که پارسای عزیز رو بردیم سر مزار بابا حاجی امین.... واکنشش واقعا برامون جالب بود ! چنان خودش رو قبر باباحاجی میکشید وعکسشو میبوسید که دل همه رو کباب کرده بود ولی وفتی برگشتیم خونه انگار...
3 مهر 1392

سلامی به گرمی تابستان 92

عزیزم، مامان روزای سنگین وسختی گذرونده،البته بیشتر از من بابا مرتضی مهربون سختی کشید،چون من فقط کار خوندن وامتحان دادن رو بر عهده داشتم،اما همه کارای سخت به دوش بابایی بود،از غذا پختن گرفته تا تمیز کردن خونه وسرچای مامانی واز همه مهمتر مرابق تو پسرم،واقعا نمیدونم چه جوری از بابایی تشکر کنیم(بابایی دوست داریم )،البته به تو حسابی خوش گذشت، چون برا اینکه خونه آروم باشه واسه من،عصرا تو پارک بودی و از دم غروب تا ساعت یک ودو هم خونه دایی وحسابی با بابایی بهت خوش میگذشت. گاهی با خودم فکر میکنم که این کارای فانتزی مثل وبلاگ و... شاید برا من سخت باشه وبیشتر به درد خانم هایی بخوره که میخوان سرگرم بشن ووقت خودشون رو یه جوری پر کنند نه ب...
18 تير 1392

آسمون کودکی در گذره....

از خودم..... از خودم برات میگم پسر نازم،از عشقم ، از دل نگرانی هام، از امید وآرزوهام.....که همه همه برای توست. گاهی اوقات میترسم، میترسم از این همه مهرو دلبستگی به تو ، میترسم این همه دلبستگی بهت، مانع تربیت صحیح مادری بشه وصدها وصدها وظیفه دیگه ی مادریم رو تحت شعاع قرار بده، تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که:   به خدای مهر وعشق توکل کنم،چون ذره ای از مهرم رو نمی تونم کم کنم ، توکل میکنم به پروردگار رحیم و رحمان وتو رو به دست های بزرگ او میسپارم تا در تمام طول زندگیت مراقبت ومواظبت باشه ،تو را وتمام کودکان سرزمینم را. از کودکیت میگم:           البته پارسای من،تنها ب...
6 خرداد 1392

هر چی زندگی جلوتر میره قبلی ها خاطره میشن....

پارسای من ،تازه فهمیده خاطره چیه؟و به قول خودش:زندگی هر چه جلوتر میره ، قبلی ها خاطره میشن، اما مامانی سالهای ساله که متوجه شده که ،اتفاقات خوب تو زندگی خاطره ست واتفاقات بد ،یه تجربه خوب. و اما خاطرات نوروز من وبابا وپارسای عزیزمون..... من وبابا وپارسایی هر جوری بود ،٢٣اسفند کلاسا رو فرمالیته کردیم وصبح بیست وچهارم راه افتادیم به  سمت شیراز، شب رسیدیم شیراز.    باباحاجی که از صبح هر نیم ساعت یبار بهمون زنگ میزد،حسابی منتظرمونده بود،کلی از ما پذیرایی کرد (البته فقط وسایل پذیرایی رو آماده کرده بود،چون باباحاجی عادت نداره از کسی پذیرایی کنه وهمیشه باید ازش پذیرایی بشه،چه مهمون باشه،چه صاحب خونه) ...
9 ارديبهشت 1392

پارسای کوچک وخدای بزرگ

  پارسای من داره بزرگ میشه ،دیگه میدونه زندگی چیه؟ میدونه خاطره چیه؟البته هنوز داره در مورد خدا فکر میکنه!!!! چند شب پیش...   نیم ساعتی بعد از اینکه همه خوابیده بودیم، یباره منو صدا زد وگفت: مامان دارم در مورد خدا فکر میکنم، گفتم:چه فکری؟ با همون لحن شیرینش گفت: مامان،خدا مبلا هم خودش ساخته؟ درختا هم خودش آفریده، و شروع کرد یکی یکی همه چیزایی رو که تو ذهنش می اومد رو ردیف میکرد ،منم که حسابی خوابم میومد،فقط میگفتم:آره.  اما باید به پسرکم بگم که خدا نمیاد با دستاش مبلا رو بسازه، خدای مهربون درختا رو آفریده ،بعد ما آدما مبلا رو میسازیم.          عزیز دلم آرزو میکنم اون...
28 فروردين 1392