parsaparsa، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

پارسا مهربونه بابا ومامان و داداش پرهام

تولد من عالی عالی عالی.....بود(2)

         مامان: نمیشه تولد چند سال رو پشت سر هم گرفت .مثلا فردا شب تولد 7 سالگی روبگیریم.    خیلی زبلی پارسایی.......                 دعوای بچگانه سر کادوموتوری                 وخداحافظ پارسای مهربون.    همه عکسا رو خود پارسا انتخاب کردو گفت: مامان میشه بنویسی تولد پارسا بهترین تولد دنیا.     آره پسرم میشه نوشت: خداحافظ بهترین تولد دنیا.....           پارسا ومهتاب کوچولو در حال وارسی کادو ها ...
11 آبان 1392

تولد من عالی عالی عالی......بود(1)

   تولد پارسا به روایت تصویر                          پارسا در حال نوشتن کارت دعوتی           پارسا ومهتاب کوچولو در حال درست کردن ژله               دوستای پارسا:دینا.کیانا .کیارش.مهتاب .علی سونیا امیرحسین .صدرا .کیانا.بردیا.آراد.آ                      آرمین.امیررضا.یاسین......                            &...
11 آبان 1392

مامان ن ن.... قیامت تو تقوید هست؟؟؟؟

مامان کی قیامت میشه؟ مامان فیامت صبحه یا شب ؟ مامان از کجا می فهمیم قیامته ؟ مامان تو تلویزیون میگن که قیامته؟ مامان ؟ مامان ؟ مامان؟ داستان از پاییز ٩١ شروع شد ؟ از وفتی که بابا حاجی امین از پیش ما رفت ... غمگین بود و ذهن کنجکاوش ما رو عاصی کرده بود ... محال بود که شبی سراغ بابا حاجی رو نگیره ...من وبابا مرتضی داشتیم کم کم نگران میشدیم  که یکی از همکارای بابا کتابی رو بهمون معرفی کرد( فلسفه برای کودک ونوجوان) ... اولین کاری که کردیم این بود که پارسای عزیز رو بردیم سر مزار بابا حاجی امین.... واکنشش واقعا برامون جالب بود ! چنان خودش رو قبر باباحاجی میکشید وعکسشو میبوسید که دل همه رو کباب کرده بود ولی وفتی برگشتیم خونه انگار...
3 مهر 1392

سلامی به گرمی تابستان 92

عزیزم، مامان روزای سنگین وسختی گذرونده،البته بیشتر از من بابا مرتضی مهربون سختی کشید،چون من فقط کار خوندن وامتحان دادن رو بر عهده داشتم،اما همه کارای سخت به دوش بابایی بود،از غذا پختن گرفته تا تمیز کردن خونه وسرچای مامانی واز همه مهمتر مرابق تو پسرم،واقعا نمیدونم چه جوری از بابایی تشکر کنیم(بابایی دوست داریم )،البته به تو حسابی خوش گذشت، چون برا اینکه خونه آروم باشه واسه من،عصرا تو پارک بودی و از دم غروب تا ساعت یک ودو هم خونه دایی وحسابی با بابایی بهت خوش میگذشت. گاهی با خودم فکر میکنم که این کارای فانتزی مثل وبلاگ و... شاید برا من سخت باشه وبیشتر به درد خانم هایی بخوره که میخوان سرگرم بشن ووقت خودشون رو یه جوری پر کنند نه ب...
18 تير 1392

آسمون کودکی در گذره....

از خودم..... از خودم برات میگم پسر نازم،از عشقم ، از دل نگرانی هام، از امید وآرزوهام.....که همه همه برای توست. گاهی اوقات میترسم، میترسم از این همه مهرو دلبستگی به تو ، میترسم این همه دلبستگی بهت، مانع تربیت صحیح مادری بشه وصدها وصدها وظیفه دیگه ی مادریم رو تحت شعاع قرار بده، تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که:   به خدای مهر وعشق توکل کنم،چون ذره ای از مهرم رو نمی تونم کم کنم ، توکل میکنم به پروردگار رحیم و رحمان وتو رو به دست های بزرگ او میسپارم تا در تمام طول زندگیت مراقبت ومواظبت باشه ،تو را وتمام کودکان سرزمینم را. از کودکیت میگم:           البته پارسای من،تنها ب...
6 خرداد 1392

هر چی زندگی جلوتر میره قبلی ها خاطره میشن....

پارسای من ،تازه فهمیده خاطره چیه؟و به قول خودش:زندگی هر چه جلوتر میره ، قبلی ها خاطره میشن، اما مامانی سالهای ساله که متوجه شده که ،اتفاقات خوب تو زندگی خاطره ست واتفاقات بد ،یه تجربه خوب. و اما خاطرات نوروز من وبابا وپارسای عزیزمون..... من وبابا وپارسایی هر جوری بود ،٢٣اسفند کلاسا رو فرمالیته کردیم وصبح بیست وچهارم راه افتادیم به  سمت شیراز، شب رسیدیم شیراز.    باباحاجی که از صبح هر نیم ساعت یبار بهمون زنگ میزد،حسابی منتظرمونده بود،کلی از ما پذیرایی کرد (البته فقط وسایل پذیرایی رو آماده کرده بود،چون باباحاجی عادت نداره از کسی پذیرایی کنه وهمیشه باید ازش پذیرایی بشه،چه مهمون باشه،چه صاحب خونه) ...
9 ارديبهشت 1392

پارسای کوچک وخدای بزرگ

  پارسای من داره بزرگ میشه ،دیگه میدونه زندگی چیه؟ میدونه خاطره چیه؟البته هنوز داره در مورد خدا فکر میکنه!!!! چند شب پیش...   نیم ساعتی بعد از اینکه همه خوابیده بودیم، یباره منو صدا زد وگفت: مامان دارم در مورد خدا فکر میکنم، گفتم:چه فکری؟ با همون لحن شیرینش گفت: مامان،خدا مبلا هم خودش ساخته؟ درختا هم خودش آفریده، و شروع کرد یکی یکی همه چیزایی رو که تو ذهنش می اومد رو ردیف میکرد ،منم که حسابی خوابم میومد،فقط میگفتم:آره.  اما باید به پسرکم بگم که خدا نمیاد با دستاش مبلا رو بسازه، خدای مهربون درختا رو آفریده ،بعد ما آدما مبلا رو میسازیم.          عزیز دلم آرزو میکنم اون...
28 فروردين 1392

چیتر خداحافظ ،چبتر مرابق خودت باش ....دوست دارم خداحافظ....

  تکیه کلام پارسا من توی این هشت ماهی که به کانون میره  ،پسرم تو این مدت عاشق کانون زبان و زبان خوندن شده و حتی روزایی که مریضه من وبابایی باید کلکی سوار کنیم که راضی به نرفتن بشه ..والا اگه متوجه بشه که کلاس هست حتی با گریه هم شده مارو راضی میکنه که بره.... اولین جمله ایی که پسرکم نوشته:         داستان یک روز منو وپسرم........              وروجک مامان باید ساعت 9 کانون باشه ،مامان از ساعت 8.5 شروع به ناز دادنش میکنه، قربون صدقه رفتن یه بیست دقیقه ایی طول میکشه ،تازه پسر مامان چشاشو باز میکنه و با گریه وناز میگه:چرا خواب...
25 بهمن 1391

خوش بحال تو آره خوش بحال من نه.......

         پارسای مهربون من هیچ وقت بطور مستقیم درخواست برای چیزی یا کاری نمی کنه، اگر من یا بابایی     داریم چیز خوشمزه ایی میخوریم ، میاد توی چشای ما زل میزنه ، میگه خوش بحال تو آره   خوش بحال     من نه...وقتی ما پرسیدیم چرا ؟ اونوقت با چشای شیطونش به خوراکی نگاه میکنه و بقیه ماجرا.....            ...
7 دی 1391

یلدا با دسر توت فرنگی وقزل

یلدای ٩١ ،شام مهمون بابایی بودیم، قزل خوردیم, صبح اولین روز زمستون ، هنوز خواب بودیم ، که دایی بهروز زنگ زد و با همون مهربونی خاصش ، یادآور قرارمون شد و بعد از 1 ساعتی توی اوج بارون عازم پیک نیک شدیم، مقصدمون کجاست, خدا میدونه, ولی ازشانس خوبمون توی باغ یا بهتر بگم گلخونه توت فرنگی ها سر در آوردیم، عجب جای زیبا و دیدنی بود، پارسا ودینا هم حسابی کیف کردندو هم حسابی توت مفتی خوردند، ناهار مهمون دایی بهروز بودیم ، جالب اینکه باز هم قزل خوردیم.جالبتر اینکه امروز ناهار هم بابا تو دانشگاه ناهار قزل خورده بود، عجب ماهی تو ماهی شده ها                 &n...
5 دی 1391